گلسا عسلیگلسا عسلی، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

گلسا جون ما

بدون عنوان

شبیه تصمیم کبری افتادی خانم های قدیمی دهه ی 50   درحال پرش از روی مبل توی بغل بابا وروی بالش ها   ماشینمونو فروختیم الان صندلی ماشین تا اطلاع ثانوی توی اتاق استفاده میشه   یک روز قبل از اینکه عزیز جون به مکه مشرف بشه .لباس احرام و داشت پرو میکرد ما هم شیطونی کردیم گوشی گذاشتیم گردنش یه عکس یادگاری گرفتیم عاقبت پر حرفی . البته خودت از خنده داشتی روده بر میشدی بابا رفت از بالای کمد چمدونش رو در بیاره این قایق و افتاد پایین توسط شما رویت شد وبعدشم باقی ماجرا چش چش دو ابرو.... در حال خوردن ماست و سیب زمینی اولین نقاشیت که یکم مفهوم داشت مرسی ...
1 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام  عزیزم یه مدتی نتونستم به وبلاگت بیام و عکسای قشنگتو بذارم دلم تنگ شده بعداز مسافرت بابایی تنبل شدم ویکم هم در گیر کاهای مکه رفتن عزیز جون وبابابزرگ بودیم سرمون حسابی شلوغ بود وفرصت نداشتم شرمندتم عزیزم . این روزا یکم بد خلقی میکنی و هر کسی رو که نمیشناسی وبهت سلام میکنه رو با جیغ جوابشو می دی ومن خیلی ناراحتم از این بابت  ونمیدونم چکار کنم هر چی هم باهات صحبت میکنم جواب نمیده اعصابم بهم ریختس نمی دونم به مرور زمان خوب میشی یا نه خیلی نگرانم که این اخلاق بد رو تا کی می خوای داشته باشی خدایا خودت کمک کن این دختر ما این کارشو کنار بذاره . حالا بریم به سر وقت کارهای خوبت : به مامان کمک میکنی تو انداختن سفره شام ونهار وتوی جمع...
1 بهمن 1392

یلدا مبارک

یلدای امسال بابایی پیشمون نیست (برای یه مسافرت کاری 12 روزه) وما امسال و تنهایی جشن یلدا میگیرم وبه یاد بابا جون هندوانه می خوریم البته بابایی اونجا با دوستاش هندوانه می خوره و فال حافظ می گیره من و گلسا جون دوست داریم بابایی و دلمون خیلی خیلی برات تنگ شده اینم هندوانه بابا و دخمل ...
29 آذر 1392

آخر وعاقبت پر حرفی

من وبابایی داشتیم صحبت می کردیم باهم تا می ومدیم 2 تا کلمه حرف بزنیم شما می پریدی وسط ما هم که دیدیم نمی تونیم صحبت کنیم گفتیم چسب بهترین راه کاره ...
29 آذر 1392