بدون عنوان
92/4/27 از صبح ساعت 9 تا بعدازظهر ساعت 3.5 شما ورضا باهم بازی کردین بعدش شما خوابیدی وبیدار شدی بازم گفتی رضا کو؟ باهم رفتیم پایین عمو جون اینا میخواستن برن خونه مادرجون رضا شما هم که متوجه شدی وگفتی بریم دیگه دلم برات سوخت وما هم لباس پوشیدیم با عمواینا تا دروازه بابل رفتیم وبعد رفتیم مغازه بابایی ساعت 7.15 با هم رفتیم توی بازار یه دوری زدیم برات دوتا کتاب داستان خریدم ایناهاش ؛
توی بازار داشتی کتابت رو نگاه می کردی دقیقا شبیه باباهایی که روزنامه رو نگاه میکنند یکی داشت رد میشدگفت : بچه سخت در حال مطالعه ست ؛خندم گرفت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی