بدون عنوان
مهمونی1392/4/2
امروز صبح من یعنی مامانی وشما یعنی گلسا خام با هم رفتیم خونه غزل و پریناز جون که اونجا برای خاله بابایی که داره از مکه میاد برنجک بزنیم ،اونجا که رسیدیم طبق معمول همیشه تا یخ شما وا شه طول کشید ووقتی که وا شد بازی شما هم شروع شد البته امروز همش شما دست من رو میگرفتی ومیگفتیبامن باش بازی کن دیگه اخرا موقع رفتن تازه با غزل گرم افتادی وکلی باهاش بازی کردی ِ بعدشم مامان جون وبابا جون اومدن دنبالمون با هم بیایم خونه ِ سرراه رفتیم خونه دایی سیداقا مامان جون البالو وشلیل بهشون بده اونجا دایی سیداقا شما رو بغل کرد وشماهم باز میخواستی بیای بغلم دایی سیداقا نذاشت بعدشم بغضت گرفت مامان جون بغلت کرد وزندایی فخری برات یه بستنی اورد وشما ...
نویسنده :
مامانی الهام
20:10
بریم مبازه 1392/4/1
بعد از اینکه شما بیدار شدی دوییدیاومدی پیش مامانی وچون من پشت کامپیوتر نشسته بودم سریع اومدی بغلم و خدتو برام لوس کردی ومنم که عاشق این کاراتم بغلت کردم و یه عالمه بوست کردم وبعد وبلاگتو بهت نشون دادم ولی حیف که شما هنوز کوچولویی و زیاد سر در نمی یاری .بعدشم بهت گفتم برم برات غذا بیارم ؛ قبلا هر وقت من وشما پشت کامپیوتر بودیم نمیذاشتی از پیشت تکون بخورم همش میگفتی مامانی اسا میخوام ،اسا ،اسا ولی چون خودتو داشتی برام لوس میکردی گذاشتی برم برات غذا بیارم . غذاتو که خوردی دیگه راه افتادی : مامان جون مامان جون بریم مبازه بابا می خوام وبعدش لباسات رو عوض کردم .داشتم مانتوم رو اتو میزدم شما اومدی کنارم نشستی&nb...
نویسنده :
مامانی الهام
8:17
بدون عنوان
الان که دارم این مطلب رو مینویسم شما خوابی و من دارم از فرصت استفاده میکنم واست خاطره ثبت میکنم وخیلی خیلی دوس دارم .
نویسنده :
مامانی الهام
17:08
بدون عنوان
امروز 1392/4/1 من یعنی مامانی الهام وبلاگ شما رو ساختم
نویسنده :
مامانی الهام
16:41