مهمونی1392/4/2
امروز صبح من یعنی مامانی وشما یعنی گلسا خام با هم رفتیم خونه غزل و پریناز جون که اونجا برای خاله بابایی که داره از مکه میاد برنجک بزنیم ،اونجا که رسیدیم طبق معمول همیشه تا یخ شما وا شه طول کشید ووقتی که وا شد بازی شما هم شروع شد البته امروز همش شما دست من رو میگرفتی ومیگفتیبامن باش بازی کن دیگه اخرا موقع رفتن تازه با غزل گرم افتادی وکلی باهاش بازی کردی ِ بعدشم مامان جون وبابا جون اومدن دنبالمون با هم بیایم خونه ِ سرراه رفتیم خونه دایی سیداقا مامان جون البالو وشلیل بهشون بده اونجا دایی سیداقا شما رو بغل کرد وشماهم باز میخواستی بیای بغلم دایی سیداقا نذاشت بعدشم بغضت گرفت مامان جون بغلت کرد وزندایی فخری برات یه بستنی اورد وشما توی ماشین خوردی واز بس که خوابت می اومد بستنی رو خورده نخورده خوابت برد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی